می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

اردیبهشت

خبری نیست..
منم و بی خیالی ابرهایی،
که با تو و بی تو سرگردانند
وقتی تمام اتفاقات خوب
در حوالی گیسوان من می افتد؛
گاهی که نسیم می وزد
مثل دو سال پیش
مثل یک ساعت بعد
خدا را چه دیدی؟
ابلهی در این شعر زندگی می کند،
که هنوز به معجزه ایمان دارد

نگو که حق اعتراض ندارم
بغض که می توانم بکنم
وقتی کسی در کوچه نیست
و رد پایی حتی..
سایه ام را لگد نمی کند

اردیبهشت
قرار است بیاید،
چه گلی به موهایم بزند
چه غلطی بکند برای بی سر وسامانی ام
وقتی تو نیستی

بغض که می توانم بکنم...

 

نیلوفر لاری پور

 

306

فروردین هم تمام شد!!

اردیبهشت که بیاید روی دیدنش را نخواهم داشت!!

قولی که داده بودم باز هم ماند برای اردیبهشت امسال...من فقط دیگه قول نمیدهم!!

ادامه مطلب ...

یادم رفت!!

29 . 1 . 92


قرینه ی جالبی ساخته!!


ادامه مطلب ...

: )

طراحیا رو!...خیس شدن...

...حالا فهمیدم چرا وقتی خوابم برده بود اون لیوانو گذاشت کنارم...

چه ایده ی احمقانه ای!

میدونستم!وباز هم جرات کردم ...

نقاشی؟...نقاشی فقط نقاشی نیس!

مهم حس کسیه که اونو کشیده!

حالا میفهمم چرا یه نقاشی رو انقدر سخت میگیرم...!

چون نباید ترسید از برداشت دیگران...،ومن...؟

وقتی هنوز خطوط کمرنگ طرح رو نکشیدم...دارم به برداشتهای قا بهای مختلف دورم فکر میکنم!

قابهایی که فقط قاب اند...!وکمترین چیزی از من ونقاشیم نمیدون...وباز شروع میکنن به...

...

برای من واقعن سخته...پاک کردن خاطره...وقتی به چشم خاطره نگاه نمیکردم...و...فقط زندگی میکردم...شاید عادی تر از عادی!

تویی که چیزی از اون نقاشی نفهمیدی...!خبر داری اون نقاشی خاکستر شد...؟

و آب برد اون خاکستر رو...؟

آره با توام که نمیفهمی چه ها کردی...

16 سالگیت هم تمام شد...

-حوا-

پ.ن:تاریخ باید 29/فروردین باشه!...

 

''می "

جعبه ی مشکی را از کمد بیرون کشید.روی تخت گذاشتش.دستش برای باز کردن فقل ها هم میلرزید.جعبه را باز کرد..

-چقدر دلربا  شدی بین این مخمل قرمز!

دستش را روی سیم ها کشید

-چی شد که نوای تو رو از دست دادم؟؟

ساز را بلندکرد روی میز گذاشت.مضراب ها..

-چه بوی لطیفی داره..

نفس غمیقی کشید.کتاب را ورق زد.لای تصنیف ها هم این بو می آمد..

شور ها ، چهار مضراب ها..

صدای سه تار در عمق فضا میرفت.

مضراب را بلند کرد

«می»..رعشه ای به تن دیوار افتاد.

سه تار از نفس افتاد.

«می » لای مخمل چرخید..

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی..مــــــــــــی..می

سیم تاب نیاورد.پاره شد.

مــــی ! می ِ زرد..از «می » دست نمیکشید.

مـــــــــــی ..می ِبالا..می ِ پشت خرک ..می زرد..

صدای سه تار روی «می » جان گرفت.صدای تار..حتی دف هم  می ِ نداشته اش را مینواخت!!

با بغض فریاد کشید :

-بس کنید!تو رو به خدا بسه!بذارید صداشو بشنوم..صدام کرده!میخواد باهام حرف بزنه..

ولی خانه خالی بود!نه تاری..نه سه تاری..

تند تند صفحه ها را رد کرد..

انگار نت ها گوشه ای تاریک از ذهنش مرده بودند.فقط «می» بود که مینواخت.مضراب ها را انداخت.سرش را روی سنتور گذاشت.تن خاک گرفته اش را شست..

 

راست میگویند دیوانه است!نمیدانم چرا باور نکرده بودم..رهایش کردم به حال خودش..انگار دلش یک دل سیر گریه میخواست..

فرشته امروز اومد!!

من میدونستم!

نه ماه بود میدونستم.از لحظه ای که شنیدم یه فرشته توی راهه ، میدونستم این روزا بارونیه.میدونستم وقتی فرشته بیاد ، غم واسه ی من تموم میشه

فرشته ی من!

میدونم تو هم یه روزی پری میشی..ولی تو کاره نیمه تموم آسمون رو تموم کردی.تو چیزی که درونم کشته بودم ،  برگردوندی

عشق!

این عشق با اونی که مرده بود فرق داره!!این جادویی ِ

آره!غافلگیرم کرد.با تو موافقم.عشق معجزست.آوید عاشق شده!!

آسمون که به قولش عمل کنه یعنی من میتونم از ته دل بخندم و از شادی گریه کنم!

این بارون فقط یه چیز رو تکرار میکنه:

به آسمون شک کن

به زمین شک کن

به عاشقی یاس باغچه هم شک کن

به حسادت خودت به پروانه

به خودت،وجودت،حضورت...

ولی به عشق فقط و فقط باور داشته باش

منم باور دارم!

گفته بودم که من هنوز به بارون و فرشته امیدوارم

:)


**فرشته اومد!همون لحظه که به دنیا اومد بارون گرفت..

از فرشته ها هم خوشگل تر بود

مادر شدن هم معجزست!اینو توی نگاهت دیدم عزیزم..

نام من..

-     بوی مهربانی می آید!

در مسیر باد ایستاده ای نه؟؟

-     تو با من موافقی نه؟

مهربانی جادوست!

مهربانی رو بدون باد هم میتوان یافت.

توی خیابون زیر بارون،توی آسمون،روی کاغذ،توی خواب

-     نمیدونم!

وقتی کسی آوید صدام نکنه ، مگه فرقی داره؟؟

تو چی؟تو با من موافقی؟

-     بی هیچ صدایی..

-     بخواب!بخواب تا صدای نفست اتاق رو پر کنه.تا آرامش از راه برسه.

-     اتاق؟؟

اتاق بی دیوار دیده بودی؟

-     دیوار ها از تب من فروریخت. میخواستم بپرسم..که قلم بی تاب شد و تب کردم

هیچ میدانی دیوار هام روی صدای نفست کوک شده؟

لحظه های آن روز که روی تختم خوابت برده بود ، مثل رنگ بنفش روی دیوار پاشیده!

-     هنوز هم دستت توی دستای من آتیش میگیره؟؟

-     نگفته بودم؟

نگفته بودم دغدغه ی نبودنت ذوبم کرد؟

ملافه ی سفیدم بوی موهات رو گرفته بود

-     بوی شبوهای روی میز بود!

-     تقصیر گردن من نیست. پیچک وحشی حلقه حلقه دور خاطراتم پیچیده!

شاید بوی یاس بود!نبود؟

-     بوی بارون رو میشنوی؟

بلند شو پنجره رو باز کن

-     پنجره که باز بشه ، باد لای موهات می چرخه و روی زمین پخش میشه..بارون روی شونه هات میشینه..پنجره رو باز کنم میخوابی؟

-     این بار که گم شدم ، در خانه ها رو نکوب! نپرس که اینجام یا نه

-     دیدی؟؟دیدی ساعت ایستاد تا ریه هام پر از این لحظه بشه؟

-     خسته شدی نه؟

این همه دشت سبز ، این همه شکوفه ی گیلاس ، رز وحشی..

این یاس بنفش چشم رو نمیزنه؟

-     آینه رو دیدی؟

رد سر انگشتات رو جا گذاشته ای

اگه نمیخوابی ، بخند تا موج صدات شیشه ها رو به لرزش ابدی بندازه.

برای آن روز که گم میشی میخوام!

-     من گم شده یا نشده..

وقتی کسی تو رو به نام نخونه مگه فرقی هم میکنه؟؟


 برای تو که صدای نفست در آن تابستان هنوز در گوشم است..

دلم گفت!!

وای اگر بیاد باران ببارد ، اگر امواج دریا مرا باخود ببرد ، اگر به یاد بیاورم که هزار سال پیش روحی بارانی داشتم..اگر خدا بخواهد ، باران و دریا در همین نزدیکی است..

کنار آن ها ،وقتی خورشید سر بزند ، به این یقین میرسی که دلت هرگز دروغ نمیگوید..

ادامه مطلب ...

غریبه

بعد از عشق و خیال ، این بار غریبه را کشتم!!

برای بار سوم اعتراف میکنم که من قاتل هستم..

قصاص کنید.

آدمی (!!)که از جسد تیر باران شده ام بلند میشود،بال های قوی تری برای پر کشیدن داره.

ادامه مطلب ...

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ارغوان-ابتهاج

ارغوان


شاخه ی هم خون جدا مانده ی من


آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟


آفتابی ست هوا ٬


یا گرفته ست هنوز ؟


من درین گوشه


که از دنیا بیرون ست ٬


آسمانی به سرم نیست


از بهاران خبرم نیست


آنچه میبینم


دیوار است


آه


این سخت سیاه


آنچنان نزدیک ست


که چو بر می کشم از سینه نفس


نفسم را بر می گرداند


ره چنان بسته


که پرواز نگه


در همین یک قدمی می ماند


کور سویی ز چراغی رنجور


قصه پرداز شب ظلمانی ست


نفسم میگیرد


که هوا هم اینجا زندانی ست


هر چه با من اینجا ست


رنگ رخ باخته است


آفتابی هرگز


گوشه ی چشمی هم


بر فراموشی این دخمه نیانداخته است


اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده


کز دم سردش هر شمعی خاموش شده


یاد رنگینی در خاطر من


گریه می انگیزد


ارغوانم آنجاست


ارغوانم تنهاست


ارغوانم دارد می گرید


چون دل من که چنین خون آلود


هر دم از دیده فرو میریزد


ارغوان


این چه رازیست که هر بار بهار ٬


با عزای دل ما می آید ؟


که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟


اینچنین بر جگر سوختگان


داغ بر داغ می افزاید


ارغوان پنجه ی خونین زمین


دامن صبح بگیر


وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس


کی برین دره غم می گذرند ؟


ارغوان


خوشه ی خون


بامدادان که کبوترها


بر لب پنجره ی باز سحر


غلغله می آغازند


جان گلرنگ مرا


بر سر دست بگیر


به تماشا گه پرواز ببر


آه بشتاب


که هم پروازان


نگران غم هم پروازند


ارغوان


بیرق گلگون بهار


تو بر افراشته باش


شعر خون بار منی


یاد رنگین رفیقانم را


بر زبان داشته باش


تو بخوان نغمه نا خوانده ی من


ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من ......

 

khub

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

92/1/20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﺹ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

طلوع

زن به دریایی فکر می کند که همه ی عمر خوابش را دیده است. مرد به غروب آرزوهایش می اندیشد که به همراه خورشید در دل دریا فرو می رود و فرزند کوچکی که در بغل دارد به مرغ تنهایی نگاه می کند که در اندیشه ی ماهی های بی کس و کار سرگردان کف دریا روزها را شب می کند. آنکه نشسته، آنکه ایستاده و آنکه پرواز می کند همه در انتظار فردایی هستند که خورشید و دریا برایشان می سازد

Photo: ‎زن به دریایی فکر می کند که همه ی عمر خوابش را دیده است. مرد به غروب آرزوهایش می اندیشد که به همراه خورشید در دل دریا فرو می رود و فرزند کوچکی که در بغل دارد به مرغ تنهایی نگاه می کند که در اندیشه ی ماهی های بی کس و کار سرگردان کف دریا روزها را شب می کند. آنکه نشسته، آنکه ایستاده و آنکه پرواز می کند همه در انتظار فردایی هستند که خورشید و دریا برایشان می سازد
طلوع کیش
میگرن (یادداشتهای خصوصی یک دلقک)‎
خاطرات یک دوربین

nahs...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد..

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ashpazi

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چرا؟؟




این فقط واسه دله خودمه!!چرا من باید از خوردنش منع بشم؟؟