می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

نفرین شده ام...

رفیق ، دوست ، مالک ، محبوب ، او ... هرچی که هستی.. دارم سرسام میگیرم !

عزیز من ! تو که خودت رو، الااقل خودت رو، میشناختی پس چرا منو به این راه کشوندی؟؟

اینقدر شبیه تو شدم که خودم رو گم کردم!

لعنت..

همه جا هستی.. توی کتابام.. لای آهنگام.. حتی بین پرده های تار مامان!!!

من گناهم چی بود؟؟

گناه من گذشته ی بهم ریخته ی آدم های دور و برم بود که من رو هم به اینجا کشوند؟؟

گناه من این نگاهمه که هنوز که هنوزه تنها سلاح منه ؟؟ اون هم چه سلاح نفرین شده ای!!

گناهم گیر کردن توی این جهنمه؟؟ گناهم چیه که همه باید ره گذر باشن ؟؟

گناهم چیه که « تو» باید سر راهم قرار میگرفتی ؟؟

حرف !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

افکار!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جیغ ها

با قدم های سنگین از پله ها پایین می آیم.پایم میلغزد شاید هم چون چشمانم سیاهی میرود ...خیلی هم مهم نیست.

آمده ام بیرون که صدای دف و تار بر ذهنم چنگ نیندازند.

صدای در مرا از منجلاب افکارم بیرون کشید. دستم را روی کلید فشار داده بودم و در با همان خشونت همیشگی باز شده بود.نور زرد چراغش میگفت : زود تصمیم بگیر.

بیرون میزنم.از پیچ کوچه میگذرم. آسمان بلا تکلیف است.اگر چند لحظه دل به دلش دهی نمیفهمی این  سرخی بعد از سحر است یا دم غروب ...هرچه هست دلم را از جا میکند.

آبشار طلایی ها لب دیوار نشسته اند و خودنمایی میکنند.

از مژگان بنفشه حسرت چکه میکند ولی دم نمیزند.

زمین سنگفرش است و صدای پایم را بیشتر به دیوار میکوبد.دیوار هم که دست بردار نیست. کنارم قد میکشد و صدا را روی سرم میریزد.

صدای ترمز ماشینی از پشت سرم تداعی جیغ های آینه میشود.بوقش ذهنم را خراش میدهد.با چشمانی قرمز و برافروخته به طرفش برگشتم. داننده سرش را از پنجره بیرون آورده و فریاد میکشد. آنقدر در سرم صدای جیغ می آید که صدای نا مفهومش به گوشم نمیرسد.

راهم را می روم. آسمان از نور دل میکند. حجمی از هوا دنبالم میکند. از جلوی شربت خانه ی محبوبم میگذرم.صدای ناقوس کلیسا اوج می گیرد. بسیاری از آنها که سر بر شانه ی هم گذاشته اند و دو نفری راه می روند  ، می ایستند . از وجودشان شوق میدمد.

جلوی کلیسا ، جایی که از چشم غره های دیوار در امانی ، حوضی  قرار دارد . میانش  مجسمه ی مردی پاکیست با کتاب و صلیب.

کنار حوض  ، روی زمین ،  مینشینم.

امان از این گوشی موبایل!!

جواب میدهم.

برایم می خواند :

**نیمه شب بود و هوا ساکت و سرد

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود

تازه زندان من از پرتوی پر الهامش

(کز پس پنجره ای میله نشان میتابید )

سایه روشن شده بود.

وآن پرستو که چنان گمشده ای داشت ؛ هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود.

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

با سر انگشت مرا داد نشان

کین همان است . همان گمشده ی بی سامان

که در این دخمه ی غمگین  سیاه

 کاهدش  جان و تن و همت و هوش

می شود سرد و خموش **

باز جیغ ها در گوشم می پیچند.

+ ماه رو دیدی؟؟اینجا معرکس!

- دیدم . کامل هست اما حالش چندان خوب نیست.

+ دنیا که قشنگ بود! چی شد پس ؟

- نمیدونم!

+ واقعن نمیدونی ؟؟

جوابش را ندادم . دیگر صدایش هم نمی آمد.

روی اسکرین گوشی  لبخندی با قلب تپنده ای ظاهر شد. نوشته بود :

«هجوم واژه ها را هنگام لمس تنهایی ماه ، در این هوای خفه ی نا امیدی انکار نمیتوان کرد. سیر تکامل این جسم خمیده هر زبانی را شاعر میکند »

شعری برایش فرستادم..

بلند شدم . دیگر به لرزش میان انگشتانم کاری نداشتم. فقط به راهم ادامه دادم و به آدم هایی نگاه کردم که تا جیغ ها را شنیدند راه آهنگری پیش گرفتند و سرب داغ در گوش هاشان ریختند...همین!!

 

**فراموشی مهدی اخوان ثالث **