می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

قطعه ی هفت

 کاملا بی سر وته!



 باران شدیدی می بارید.ترافیک سنگینی هم بود.صدای برف پاکن ماشین آزارم میداد.تنها چیز آرامش بخشی که وجود داشت انعکاس نور قرمز چراغ ماشین ها در قطره های باران روی شیشه بود.

کیفم را از روی صندلی ِ کنارم برداشتم که سیگاری بردارم.چشمم به سی دی همیشگی ام افتاد.سی دی را برداشتم و داخل سی دی پلیر گذاشتم.ترک ها را جلو زدم تا به قطعه ی هفت برسم.دستم را روی فرمان گذاشتم و سرم را روی دستم.آرام آرام غرق موسیقی شدم.حتی صدای برف پاکن هم محو شد.

***

کسی به شیشه زد.سرم را از روی فرمان بلند کردم.نگاهی به ماشین های اطرافم انداختم.هنوز حرکت نکرده بودند.قطعه ی هفت پخش میشد.

دوباره به شیشه زد.این بار محکم تر.تاریک بود.با بارانی هم که میبارید اصلا نمیدیدمش.قفل را باز کردم.در عقب را باز کرد و سوار شد.

توی آینه نگاهش کردم.دختر جوانی بود.پیراهن نارنجی به تن داشت و صلیبی به گردنش آویزان کرده بود.دسته ای از موهای سیاهش به پیشانی اش چسبیده بود.خط چشمش روی گونه اش راه افتاده بود.

جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم.چند دستمال برداشت. صورتش را خشک کرد و چشمانش را پاک کرد.

با لحن عجیبی گفت :

-       شب قشنگیه!

-       هوم!

در آینه نگاهش میکردم.منتظر بودم نگاهش را بالا بیاورد.

قطعه تمام شد.دوباره روی قطعه ی هفت برگشتم.

-       قطعه ی هفت هم قشنگه! انگار برای یک چنین شبهایی ساخته شده.

-       همین طوره!

-       جالب نیست؟! من توی این شب به کسی بربخورم که قطعه ی مخصوص این حالو هوای منو گوش میده؟!

-       نمیدونم..

بیش تر از اینکه به حرف هایش گوش کنم حواسم به لحن عجیبش بود که بی دلیل برایم آشنا بود.

-       شنیدید چی گفتم !؟

-       چی !؟ آره... نه! فکر نکنم ..

خندید.صدای خنده اش هم آشنا بود..

-       گفتم خوشم میاد توی این هوا توی ترافیک بمونم.

-       فرق داره تو چه هوایی باشه؟!! ترافیک ترافیکه!

-       فرق میکنه..

-       شاید!

-       یعنی شما توی یه ظهر آفتابی هم میتونین قطعه ی هفت گوش کنین؟!

تنها چیزی که شنیدم قطعه ی هفت بود.تمام حواسم به تصویرش در آینه بود.منتظر بودم نگاهش را ببینم.نگاهش هم به اندازه ی صدایش آشنا بود؟!

-       قطعه ی هفت!؟ چه تاکیدی روی قطعه ی هفت داری؟؟

-       همه چیز توی قطعه ی هفت اتفاق می افته.

چیزی از حرفش نفهمیدم.

ماشین ها چند متری جلو رفتند من هم جلو رفتم.

دوباره به آینه نگاه کردم.این بار ذل زده بود به آینه. نگاه یخ کرده اش بند بند تنم را لرزاند.سرم را پایین انداختم.

-       فکر می کنم توی این هوا پرواز ها دو ساعتی تاخیر داشته باشن.نه !؟

-       پرواز !؟!؟

-       بله! منم مثل شما دارم میرم فرودگاه.

-       من به شما گفتم میرم فرودگاه ؟؟؟!!

صدایم میلرزید.فرمان را در دستم فشردم.

موسیقی به اوجش رسیده بود.انگار نت ها بی رحمانه بر سرم میکوبیدند.

-       یک نفر میاد استقبالم!!..اما پروازم احتمالا تاخیر داره...

سریع به طرفش چرخیدم.

لبخند زد

-       من دیگه باید برم... خوشحال شدم

در ماشین را باز کرد و پیاده شد.

فقط گیج و منگ رفتنش را تماشا کردم.وقتی که میان ماشین ها ناپدید شد قطعه هم تمام شد.

***

صدای بوق ماشین ها در سرم پیچید.سرم را از روی فرمان بلند کردم.جلویم ماشینی نبود.ماشین های پشت سرم یک ریز بوق میزدند.

چرخیدم و به صندلی عقب نگاه کردم. گردن بند صلیبی روی صندلی میدرخشید.برش داشتم و نگاهش کردم.

ماشین ها باز بوق زدند.گردنبند را روی کیفم انداختم و پایم را روی گاز فشار دادم.

هنوز باران میبارید.صدای برف پاکن آزارم می داد.قطعه ی هفت تمام شده بود.ادامه ی راه را با قطعه ی هشت رفتم به سمت فرودگاه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد