می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

...

 هروقت احساسه عاشقی به شما دست داد دوشِ آبِ سرد هیچ غلطی براتون نمیکنه!

با حوله روی تخت دراز کشیده بودم.برای چه مدت نمیدانم.چشم که باز کردم تن خیسم خشک شده بود و درد میکرد.

-       لعنت به دوش آب سرد..

سر جایم روی تخت نشستم.دفترچه ی قهوه ای رنگ و روان نویس مشکی را از روی پاتختی برداشتم.یک عالم واژه ی بی هدف ئنبال هم ردیف کردم.به یک پایان عجیب و نا مفهوم کفایت کردم و دفتر را بستم.

قلبم تند تند میتپید.دستم میلرزید.روی پیشانی ام عرق سرد نشسته بود.پند نفس عمیق کشیدم.

-       فکر میکنم بالاخره اسیر شدم.هوم..نظر تو چیه؟!

مثل همیشه گوشه ی تخت نشسته بود و خلاف همیشه ساکت بود.سرش را بالا آورد و نگاه مبهمی تحویلم داد.

دستم را میان موهایم فرو کردم و چنگی به موهایم زدم.

-       فایده نداره.. تلاشم بیهودس! این بار خیال باف نشدم.

خیره شدم به چشم هایش که امروز آبی بود.سکوت گویای چشمانش نشان از آسودگی داشت.

نفس هایم بریده بریده بود.انگار که ساعت ها دویده باشم. قفسه ی سینه ام تیری کشید.دستم را روی قلبم گذاشتم و به حالِ خودم خندیدم.

لبخندی از سر رضایت روی لب هایش نشست.

-       بله.میدونم تو منتظر همین بودی.. من هنوز بچه ام .. خیلی بچه!! فکر میکنی الان وقتشه؟؟!

چشم هایش را بست و دوباره باز کرد.

دستم را بالا آوردم و مستقیم جلویش گرفتم.میلرزید.

بلند شد و دفترچه را از روی پاتختی برداشت.صفحه ای باز کرد و جلویم گذاشت. با همکان صدایی که هرشب میشنیدمش برایم خواند:

نگاه کن! این همان احساسیت که به دنبال سرشار شدنش بودی..

همراهش زمزمه کردم .. نگاه کن!.......

....

دفتر را بستم.دستم را روی قلبم گذاشتم. تند تر از قبل میتپید.لب خندی پر از رضایت زدم.

سرم را بالا آوردم.اطراف را نگاه کردم.آنقدر غرق بازی عاشقانه ی واژه ها بودم که متوجه رفتنش نشده بودم.

دفتر را روی پا تختی گذاشتم و با صدای او زمزمه کردم :

این همان احساسی ست که به دنبال سرشار شدنش بودم :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد