می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

بیا یک ماه عاشق هم شویم

بعد دوباره به سرکار خود برمیگیریم و فقط بهم سلام میکنیم

مثل دیروز..

 

اگر موافقی

وقتی همه به خانه شان برگشتند؛

حوالی همین پرسه های هرروزه

منتظرم بمان...

من معنای ایننگاه مردد را

نمیفهمم

لطفا یک بار دیگر

در لحظه ای که نمیدانم؛

با بوسه ای

مرا غافلگیر کن!

 

نیلوفر لاری پور

 


روز ها کنارم نشستی.دستانم را میان دستانت فشردی.برایم از صحبت لاله و اطلسی گفتی.قصه ی شیرین ترین تبسم ها را تکرار کردی.با شب هایم جنگیدی.با شمشیر سپید دستانت پرده ی تیره ی دور قلبم را پاره کردی.

ولی من ..

چه حواس پرتم من!

فرشته ی کوچکم در میان سیاهی ها زنجیر شد و من ندیدم.

تیرگی آرام آرام روی تپش های قلبش قدم گذاشت.

انگشتانش را شیار کرد بر لطافت گونه هایش.ساز دهنی به دست گرفت و موسیقی تکرار برای ثانیه هایش نواخت.

آنقدر غرق تلخی های بی سرانجام خودم بودم که ندیدم کدام تیغ بر  بال های سپیدش زخم انداخت.

نفهمیدم روی کدام چرخش عقربه ،سیاهی روشنی کلامش را در خود کشید.

فرشته ی کوچکم!

امشب آمده ام به بالینت تا سرت را بر سینه بگیرم و برایت موسیقی هم دلی بنوازم.

آمده ام که  بر بال های نحیفت مرهم محبت بگذارم.برایت لالایی بخوانم.گرمای امید را حلقه کنم به دور دستانت.کلام سرد مرگ را با لحن آشنای زندگی برایت هجی کنم.

امشب من میخواهم به جنگ سیاهی بروم و با دستم بر صورتت لبخند بکارم.

امشب، شب روشنی از میان تاریکی ها میروید!

آماده  این رویش باش

خوب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز صبح با آواز بلبل از خواب بیدار شدم.

صدایم کرد :

- حواست هست؟!

در رگ هایت تیرگی می جوشد.

صدایت لحن غربت دارد.

نفس هایت را حبس کرده ای پشت میله های غم.

این همه آلودگی برای چیست!؟

 

خواستم دم بزنم از غصه ی نهان دلم اما نشد. این بار لب هایم نمیخواستند نقش دلتنگی را بخوانند.

باز آوازم داد :

-نشانه ها را میبینی؟

ترنم آرامش را میشنوی!؟

نگاه کن! دلت خواهش روشنی دارد..

 

راست میگفت!

چیزی در دلم بیدار شده بود.مثل یک زمزمه ی  خوش آهنگ.مثل جوانه ای از نور..

آواز بلبل روی لب هایم نشست و نت های لبخند را نواخت

شاخه ای از امید را در دلم رویاند.

تلنگری به سیاهب روحم بود.

آواز صبحگاهی بلبل دل بی خبرم را خبر کرد! آوازش خبر از سحر میداد ..


دچار ماندن شده ایم.

در عمق سیاه چاله ی زندگی زنجیر شده ایم به زجری ابدی.

از هر طرف زجه ها و جیغ ها آواز سر داده اند.

تازگی مراسم مجازات فرق کرده.بی هیچ حکمی شلاق را بر تن نحیفمان فرود می آورند.قطره های خون که بر پوستمان غلتید دلشان آرام میگیرد .رهایمان میکنند تا دل خوش کنیم به لذتی موقتی.با خیال رهایی اوج بگیریم.از آرامش کامی بگیریم و باز سقوط کنیم به عمق.

میان این مکافات تن ها نه از تازیانه های "ماندن" که از لمس این همه تیرگی ست که کبود شده ولی کسی فریادی نمیزند و التماسی برای رهایی ندارد. ما محکومیم به ماندن ولی انتقام را هم خوب میدانیم. آری تنمان را سپرده ایم به این قساوت اما خیالمان را پر میدهیم سوی سفر های دور و دراز رهایی.

این زجر ها،ماندن ها و بودن ها را هم خیالی نیست ؛ خوب میدانیم که این سهم ماست از قدیسگی روزگار .. : )

چرند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آدﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺳﺪ ﻭ ﭘﻮﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻧﯿﺴﺖ.


ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟


ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﮐﻒ ﮐﻔﺶ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ!ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ.


ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ...

عباس معروفی

ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﻭﻱ ﻧﻤﻨﺎﻙ ﺧﺎﻙ. ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﺎﻛﻲ ﺍﻡ.

ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﻮﻳﺪ ﺑﺨﺶ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻲ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻴﺪ.

ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﻏﺮﻕ ﻫﻤﻴﻦ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﺷﻮﻡ .ﺗﻨﻢ ﺑﻮﻱ ﺷﺐ ﺑﮕﻴﺮﺩ .ﺩﺳﺘﻲ ﺑﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻱ ﭘﻮﭼﻲ ﺑﻜﺸﻢ.. ﺣﻞ ﺷﻮﻡ ﺩﺭ ﻧﻮﺳﺎﻥ ﻳﻜﻨﻮﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ .ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺖ ﻫﺎﻱ ﻧﺎﻛﻮﻙ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﻜﻮﺑﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﻢ ﺗﺎ ﻛﺮ ﺷﻮﻡ!

 ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﻎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻙ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮﻣﺎﻳﺶ ﺗﺎ ﻣﻐﺰ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ. ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﻛﻨﺪ ﻣﻴﺎﻥ ﺣﺠﻢ ﺗﻴﺮﻩ ﻱ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ. ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺧﻔﻪ ﻛﻨﺪ. ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻛﺒﻮﺩ ﻛﻨﺪ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻫﺎﻱ ﺳﻨﮕﻴﻨﺶ!

ﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻛﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ!؟

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻛﺲ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺟﺰ ﻣﻦ,ﺑﻮﻱ ﻭﺣﺸﻲ ﻛﺎﻓﻮﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ.. ﺍﺻﻼ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻙ ﻧﺠﻴﺐ (ﻧﺨﻨﺪ!ﺑﻲ ﻧﻮﺍ ﻧﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ..ﻓﻘﻂ ﺗﻘﺪﻳﺮﺵ ﻛﻤﻲ ﺷﻮﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻤﻴﻦ!) ﭼﻪ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻛﺮﻛﺲ ﻫﺎﻱ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺯ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻲ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﻭﺡ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻦ!؟ ﻫﺎﻥ!؟ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮﺳﺖ ﻳﺎ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﺮ؟؟

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻮﺩﻩ ﻗﻴﺮﮔﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺎﺗﻤﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﻴﺮﺩ! ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺮﺩﺍﺩِ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﺗﺸﻢ ﺑﺰﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻳﻢ ﻳﺦ ﺑﺰﻧﺪ,ﺗﻨﻢ ﺳﺴﺖ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺑﻴﻔﺘﻢ!

ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﺭﺩ ﺳﺮﺩ ﺍﺷﻚ ﻫﺎﻱ ﻧﺒﺎﺭﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻣﺪﻩ.ﻣﺜﻞ ﺗـﭙﺶ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲِ ﻗﻠﺒﻢ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺭﻳﺰ ﺗﻴﺮ ﻣﻴﻜﺸﺪ!

 ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﺩﺭﺩﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻗﺼﻪ ﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻱ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺩﻝ! ﻧﻪ! ﺍﻳﻦ ﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﻃﻌﻢ ﮔﺲ ﻟﺬﺕ ﻳﻚ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺯﻳﺮ ﺩﻧﺪﺍﻧﻢ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﻫﻤﻴﻦ ﻭ ﺑﺲ!

 ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺗﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺍﻡ; ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺭ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ. ﻫﻮﺱ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﮔﻨﺠﺸﻚ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻛﻮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﻧﻐﻤﻪ ﻱ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺑﻴﻞِ ﻣﺮﺩ ﮔﻮﺭ ﻛﻦ!

ﻫﻲ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ!

ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﺴــﭙﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻴﺮﻩ ﻱ ﺧﺎﻙ! ﺩﻟﻢ ﻳﻚ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﻴﻖ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ..

قاطی پاتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.