می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

ضربه ی آخر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای دل شکستگی یک پری

به پرنده ی مهاجری که دلش تاب زمین را ندارد

 

همیشه در دهن من تو یک پری کوچک بودی لب همان پرتگاهی که با هم از آن میگفتیم.دستانت را باز کرده بودی به دو سو و از چشمانت عشق میبارید.باد میان موهایت میگردید و آن ها را تا آسمان می رقصاند.

امروز که خندان آمدم لب پرتگاه تا قاب چشمانت را بدهم به خودت ،ندیدمت..صدایت کردم.بلند خواندمت.ترسیدم که نکند کسی بال هایت را دزدیده باشد!به دنبالت همه جا را گشتم.از تمام ذرات شنِ کویری که میانش غلتیدیم سراغت را گرفتم.از خمیده ی عاشق..از شن های تیره ی دریای ساری..از دسته ی کوچ روی درنا ها که روزی کنارشان پر میکشیدی تا آسمان ها..زیاد گفتم!راهی که آمدم چندان مهم نیست.آخرش پری خودم را بر شاخه درخت سیبمان یافتم.

تو نه دیگر آن پری پاک از زنگار غم بودی و نه امیدی بر تنت نقش بسته بود.بال هایت زخمی بود در چشمانت مه نشسته بود.از مژه هایت باران میچکید..

آمدم کنارت نشستم.اشک هایت را از من دزدیدی..آه کردنت اشک سیب ها را هم جاری کرد.

چه کار کنم برایت که سامانی به حالت شود!؟

میدانی چقدر دلم میخواهد بشوی همان پری که شباهت عجیبی به بانو ردا پوش خیالم داشت؟

میدانم که وجودت این سیاهی را پس میزند.با این نفرت می جنگد.تو باز میشوی همان پریِ خندان.باز  می آیی لب همان پرتگاه دستانت را به دو سو میگشایی و به غم هایی که پرپرشان کردی و سپردی به دست باد میخندی...بیا قاب چشمانت را پس بگیر شاید این مه غلتان با قطره اشکی چشمانت را وداع کرد.

پری سرشار از امید من!

تو هم عهدی داری که میدانم یادت نرفته .. به پاس عهدمان نگذار این سیاهی در وجودت بماند و بازگرد سوی سرچشمه ی عشق و امید                 ......

میدانی که آنجا منتطرت هستم ... :)


پرندگان..


احساس میکنم
از قلبم
به پرواز در آمده اند
این کبوتران سفید
و این،من هستم
که در آسمان ها اوج میگیرم
آیا ممکن است
پرندگان 
در قلب آدم آشیان کنند!؟


رسول یونان

 

 

پر از عشق و محبت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بالکن

 میلرزد..دلم را میگویم.وقتی که لبخندت رو به من باشد

ادامه مطلب ...

یادداشتی برای دوستی که از یادم رفته بود..

ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺏ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻘﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ..

ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﺗﺎﺯﻩ ﺁﺭﺷﻪ ﺑﺮ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﻣﻴﻜﺸﺪ ﺑﺮ ﺗﻦ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺍﻳﻦ ﺟﺴﻢ ﺗپندﻩ,ﻭﻟﻲ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﺎﻥ!

ﻗﺮﺍﺭﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺕ ﻫﺴﺖ؟!؟ ﻣﺎ ﻣﻴﻤﺎﻧﻴﻢ ﻭ ﻣﻴﺠﻨﮕﻴﻢ.. ﺁﻩ ﻛﺮﺩﻧﺶ,ﺳﻮﺯﻧﺎﻙِ ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺎﻳﺶ,ﻟﺮﺯﻳﺪﻧﺶ...ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴپاﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ! ﻋﻬﺪﻱ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻳﻢ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﻱ ﺟﺎﻥ ﻣﻴﻤﺎﻧﻴﻢ ﺑﺮﺵ .. ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﻳﻢ.ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭﻳﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺳﻮﺳﻮﻱ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻱ ﮔﻠﮕﻮﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﺎﻥ.ﻣﻴﺠﻨﮕﻴﻢ ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺗﻴﺮ ﺧﻼﺹ ﺭﻭﺑﻪ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺖ ﺑﻪ ﺟﺴﻤﺖ ﺭﺧﻨﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﭘﺲ ﺭﻭﺣﺖ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺯﻳﺴﺖ.. ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻬﺪﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ.

 

پ.ن : میدونی چقدر دلم واسه اون خنده هات تنگ شده؟؟کاش حداقل قلبت درد نمیکرد... زود خوب شو..

تبریکی پر از غصه..

میدانم. میدانم. همه اش را میدانم .. آن ها هم که نمی دانند دردت را از آن چشمان روشنت که پیراهن سرخ به تن کرده ، میخوانند.

امروز که می خواستم برایت بنویسم هزاران واژه زیر ضربه های بی امان قلم جان دادند. هیچکدامشان نمیتوانستند چیزی بگویند که آرام دلت شود.

نگاهت این روزها آنقدر آه میکشد که حتی قلم هم جا میخورد و زبانش بند می آید. از گریه های شبانه ی تو خدا هم در تاریکی اشک میریزد.

عزیزکم .. هیچ ندارم که بگویم . غمت آنقدر طاقت فرساست که منِ از همه دور را هم رها نمیکند . فقط می توانم شبانه میان پرتو های نقره فام ماه ،دعا هایم را زیر گوش گل ها بخوانم تا شاید به آسمان برسد و این روزهایت بگذرد .

خندان خردادی من !

کاش می شد هرسال که از عمرمان می رفت مثل روز اول دلمان تازه می شد . کاش ...

حالا که نمیشود و این غم ها نمیگذارند به بهانه ی سالروز آمدنت فقط لحظه ای لبخندی تن این لب ها کن . شاید کارساز بود! شاید ..


پ.ن : 14 خرداد ..تولدت مبارک :(

نامه ای به یک عابر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سیزده روز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.