می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

بالکن

 میلرزد..دلم را میگویم.وقتی که لبخندت رو به من باشد



 از صدای موسیقی کلافه بودم.نمیدانم چند دقیقه بود که که بیدار شده بودم اما برای همین زمان کوتاه هم نمیتوانستم صداها را تحمل کنم.

کسی در زد.منتظر اجازه هم نبود و وارد شد.نور در اتاق تابید.عصبی ام کرد.

+ببندش!

-خواهر جونم این چه وضعیتیه آخه؟؟اون بیرون همه سراغت رو میگیرن خب!

نزدیک تر شد و کنار تخت نشست.

-الهی فدات شم..پاشو دیگه!

چراغ خواب را روشن کرد.چشمش که به صورت رنگ پریده و چشمان پف کرده ام افتاد شوکه شد.

-چی کار کردی تو؟باز اون قرصای زهرماری رو خوردی؟!دیوونه..تو میخوای یه بالایی سر خودت بیاری؟؟

به سختی لب از لب باز کردم.

+آروم تر ... همینطوری جیغ تو سرم هست.

دستم را خیلی سریع کشید تا از جایم بلندم کند.سرم سنگین بود.انگار که تمام دیوار ها روی سرم آوار شده باشند.صورتش چندان واضح نبود.همه چیز می چرخید.دوباره دستم را کشید.اینبار برای اینکه باستم.حس کردم کسی روی شانه های فشار می آورد که بنشینم.نشستم لب تخت.

+بذار یکم بشینم.حالم بده.

از اتاق بیرون رفت.دراز کشیدم روی تخت.به دقیقه نکشید که برگشت.لیوانی دستش بود.مایع شفاف درونش را سرازیر کرد در دهانم.دوباره بلندم کرد.مو هایم چسبیده بود به سرم و صورتم..هلم داد سمت حمام.خب حق داشت!

-با این قیافه نمیتونی از اتاق بیرون بیای!مردم به عقلت شک میکنن!شک که نه..میفهمن اینقدر احمقی که این آشغالا رو میریزی تو وجودت.

از کمد حمام یک شامپو برداشت.نشستم کنار وان و سرم را داخل وان خم کردم.کمی شامپو کف دستم ریخت.همان بود که بوی قهوه میداد.دوش دستی را روی سرم باز کرد.آب داغ توی گوشم پیچید و سراغ یقه ام رفت.

+سردش کن

موهایم را لای حوله بستم.صابون صورت را به لیف کشید.آنقدر محکم صورتم را لیف زد که پوستم سرخ شد.

از حمام بیرون رفت.حوله را از سرم باز کردم.موهایم را سه دسته کردم و بافتمشان.با یک کیف آرایش سراغم آمد.

+نه دیگه تورو خدا!خیلی دیگه زیادیه..

مقداری کرم به صورتم زد.رژ کمرنگی هم به لبم کشید.

-حالا بهتر شد!من میرم.تا ده دقیقه دیگه بیرون باشیا..طول نکشه.

لباسم را عوض کردم.چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت.

اتاق از نور اسکیرین گوشی روشن شد.جواب دادم.

+نه .. خوب نیستم .. هنوز نه .. امشب!؟ .. منتظر من هستن یعنی؟؟ .. تو از کجا میدونی؟! .. اینجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!؟؟

حرف هایش لبخند به لبم نشاند.بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.آهنگشان را قطع کردند و دست از رقص کشیدند.خوش آمد گفتم و کمی احوال پرسی کردم.

داشتند شربت می آوردند.دو لیوان برداشتم و با لبخندی از رضایت رفتم سمت بالکن.همان جا که با موسیقیِ فراموشی اش منتظرم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد