به پرنده ی مهاجری که دلش تاب زمین را ندارد
همیشه در دهن من تو یک پری کوچک بودی لب همان پرتگاهی که با هم از آن میگفتیم.دستانت را باز کرده بودی به دو سو و از چشمانت عشق میبارید.باد میان موهایت میگردید و آن ها را تا آسمان می رقصاند.
امروز که خندان آمدم لب پرتگاه تا قاب چشمانت را بدهم به خودت ،ندیدمت..صدایت کردم.بلند خواندمت.ترسیدم که نکند کسی بال هایت را دزدیده باشد!به دنبالت همه جا را گشتم.از تمام ذرات شنِ کویری که میانش غلتیدیم سراغت را گرفتم.از خمیده ی عاشق..از شن های تیره ی دریای ساری..از دسته ی کوچ روی درنا ها که روزی کنارشان پر میکشیدی تا آسمان ها..زیاد گفتم!راهی که آمدم چندان مهم نیست.آخرش پری خودم را بر شاخه درخت سیبمان یافتم.
تو نه دیگر آن پری پاک از زنگار غم بودی و نه امیدی بر تنت نقش بسته بود.بال هایت زخمی بود در چشمانت مه نشسته بود.از مژه هایت باران میچکید..
آمدم کنارت نشستم.اشک هایت را از من دزدیدی..آه کردنت اشک سیب ها را هم جاری کرد.
چه کار کنم برایت که سامانی به حالت شود!؟
میدانی چقدر دلم میخواهد بشوی همان پری که شباهت عجیبی به بانو ردا پوش خیالم داشت؟
میدانم که وجودت این سیاهی را پس میزند.با این نفرت می جنگد.تو باز میشوی همان پریِ خندان.باز می آیی لب همان پرتگاه دستانت را به دو سو میگشایی و به غم هایی که پرپرشان کردی و سپردی به دست باد میخندی...بیا قاب چشمانت را پس بگیر شاید این مه غلتان با قطره اشکی چشمانت را وداع کرد.
پری سرشار از امید من!
تو هم عهدی داری که میدانم یادت نرفته .. به پاس عهدمان نگذار این سیاهی در وجودت بماند و بازگرد سوی سرچشمه ی عشق و امید ......
میدانی که آنجا منتطرت هستم ... :)
خیلیی....خیلی قشنگ بود..عالی
پستیدم
راستی!رمز پست اخرتو!....اگه مشکلی نیست بده!
اگرم که نه....هیچ: )