می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

چیز هایی هست که نمی دانی...

علی : چی شده کفشت؟؟

خانم دکتر : میخش زده بیرون

-ای هر کفش دیگه ای بود انداخته بودمش بیرون.اینیکی رو دلم نمیاد!

-رهاش کن بره رئیس!

-یعنی چی؟؟

-هیچی یه رفیق داشتم هروقت هرچی اذیتش میکرد میگفت رهاش کن بره ،شرش کم میشه!چرت میگفت ولی

-اونم واسه میخ کفش!بد تر میره تو چای آدم

-از اینایی بود که تو زندان هیپنوتیزم یاد گرفته بود یه روز منو با سیمارو برد کافه دنیس

-سیما کی بود؟؟

-سیماااا...یکی از بچه های دانشگاه...

-دوسش داشتی؟

-مثلا...خیلی شبیه مینا بود همون دختر داییم که از تاریکی میترسید!

-اونم تو رو دوست داشت؟؟

-نمی دونم!من هیچی بهش نگفتم من اینجوریم همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم یدفه اصلا هیچ کاری نمیکنم!اون روز رفتیم کافه دنیس...محمود شروع کرد به هیپنوتیز کردن تا رسید به من...منو خواب کردن بچه ها همشون پیله کردن که کی رو دوست داری!منم هیچی نگفتم!تا اینکه سیما گفت یه چیزی بگو علی...اصلا یه چیزه بی ربط بگو...بگو یه چیزایی هست که نمی دونی

-گفتی؟

-نه هیچی نگفتم این قدر که همشون حوصلشون  سر رفت!از خواب بیدارم کردن

-سیما هم حوصلش سر رفت؟!

-لابد شیش ماه بعدش با محمود چاخان ازدواج کرد!

-لابد هیچیم نفهمید؟نه؟!خوب انتظار معجزه داشتی؟

-حالا کی گفته من منتظر  معجزم؟میدونی این دومین باره امروز این حرف رو میشنوم؟؟!

-خوب باید یه کاری میکردی...

-مثلا تو بودی چی کار میکردی؟

-من میرفتم رو رد رو بهش میگفتم

-هااا! بهش میگفتی؟؟

-خوب آره...حالا رو در رو نه اما تلفنی بهش میگفتم

-تلفنی هم نمیتونستی بگی

-چرااا!...الو سلام ...اِاِاِ ...میخواستم بیام باهات حرف بزنم...می خواستم از خودم برات بگم یعنی راستش میخواستم امشب بگم ولی...نشد...اِم م م شاید حالا یه وقت دیگه...شایدم دیگه اصلا فرصتش پیش نیاد...به هر حال میخواستم بگم که

-دیدی نشد؟؟

_اِاِم م م م یه چیزایی هست که نمیدونی/دیدی!...من فردا دارم میرم سفر

-تاکی؟

-میرم دیگه میرم که برم دیگه تا همیشه...دارم برمیگردم!/اون پایین چیه؟؟

-هیچی یه راه که از اون ور بر میگرده همین جا

-بریم ببینیم؟؟

-بریم!

.

.

.

(علی میره خونش!)

صدای پیغام گیر تلفن : الو سلام ...اِاِاِ ...میخواستم بیام باهات حرف بزنم...می خواستم از خودم برات بگم یعنی راستش میخواستم امشب بگم ولی...نشد...اِم م م شاید حالا یه وقت دیگه...شایدم دیگه اصلا فرصتش پیش نیاد...به هر حال میخواستم بگم که

-دیدی نشد؟؟

_اِاِم م م م یه چیزایی هست که نمیدونی

 

http://images.persianblog.ir/410064_13dS2bcD.jpg

 

در پله ی آخر چیزهایی هست که نمی دانی !

http://jahed.malakut.ws/chiz.jpg

پله ی اخر میرسد به درب خروجی خانه ای کوچک که راننده ی آژانس در آن زندگی میکند ...میل به حرف نزدن در او بسیار زیاد است ...

چرا برای چه دارم با تاخیر از این فیلم میگویم ؟ 

چه حس خوبی این فیلم بهم داد ...صدای گرم علی مصفا ... بازی زیای لیلای حاتمی...

چقدر دوست دارم الان دوباره این فیلم رو ببینم ...اما نمیشه ...

راستی چقدر چیزهایی هست که ما میدانیم و آنها نمی دانند ...

چقدر چیزهایی هست که انها میدانند و ما نمیدانیم ...

چقدر چیزهایی هست که نه آنها میدانند و نه ما ...

چقدر چیزهایی هست که هم آنها میدانند و هم ما ...

چقدر پله ی آخر را باید صبر بکشیم تا بر بام تهران کنار شعله های آتش روی پیغامگیر هم دوستت دارم را به جای چیزهایی هست که نمیدونی ! بگذاریم ...

http://www.aksmod.com/wp-content/uploads/2009/11/4854498.jpg

چقدر ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
mohamad چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ http://www.shanc.blogsky.com

واقعا دیالوگ این فیلم بود؟
هر چی بود، قشنگ بود واقعا
لذت بردم
سر بزن به مام
کلی خاطره ی نمرده زنده شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد