رضا: آقای افجهای! این کاری که من میکنم، کار میبره. منِ بیپول،
آس، گرفتار زن و حبس، بچه و آوارگی و تنهایی. سر جیبمو میدوزم،
پا رو دل و زندگیم میذارم، که بگم نه! من اسلحهمو جایی میکشم که
فکر کرده باشم. دارم یاد میگیرم. از خود زخم یاد میگیرم. دردو
نخور. آخ بگو. یکی میگفت: «ماشه رو بی عقل که بکشی، قاتلی».
افجهای: ماشه رو رو عقل بکشی، آزادی پیدا میشه. تو شانس من و این
مردم بودی. خبر نداشتی.