دست سیما با دستهکلیدش که یک عروسک گربه از آن آویزان است بازی میکند. علی و سیما پشت میزی در کافۀ دنیس نشستهاند و فنجانهای نیمخوردۀ قهوه جلوشان است. از دکوراسیون قدیمی و میز و صندلیهای لهستانیِ کافه اثری دیده نمیشود. همه چیز به سبک پیتزافروشیها چیده شده و رنگهای قهوهای و خاکستری که پیشتر در کافه دیده بودیم جای خود را به رنگهای زرد و قرمز خوشرنگ داده.
سیما فنجان قهوة علی را در دست میگیرد و تویش را نگاه میکند؛ علی با نعلبکی قهوهاش بازی میکند و سعی میکند جای آن را روی میز تنظیم کند اما حواسش جای دیگری است. سکوت طولانی.
سیما: تو که گربه دوست داری، تو فنجونت ماهی افتاده... ما هم که... (آهی میکشد و ادامه نمیدهد. نگاهی به داخل کافه میاندازد.) اینجا هم دیگه فایدهای نداره ها... نگاه کن چی شده این جا... حیف. (مکث) خیلی وقته؟
علی: نه. (سکوت) مامان چطورن؟
سیما: هست.
سکوت.
علی: اوضاع خوبه؟
سیما: توپ! عالی.
علی (لبخند میزند): جدی؟
سیما: نه به خدا. یه پیشنهاد کار دارم، با حقوق عالی، (سیگاری روشن میکند و دودش را بیرون میدهد) سیگار نمیکشم، قضیهمون هم با فرخ داره جدی میشه، مامان هم کمتر غر میزنه، درازِ بدآلمانی هم آدم شده، کم غر میزنه... همه چیز عالیه. مُردیم از خوشی. (مکث)
علی: چه خوب!
سکوت.
سیما (با اشارة دست توجه دنیس را به خود میخواند ـ به علی): یه فرانسة دیگه میخوری؟
علی: نه.
سیما (به دنیس اشاره میکند که یک قهوه بیاورد ـ فقط با حرکت لبها): دنیس، فرانسه، یکی لطفاً.
دنیس پارچ قهوه را میآورد سر میز. دو فنجان میگذارد جلوی آن دو و هر دو را پر میکند.
سیما (سیگارِ تازهروشنکرده را در زیرسیگاری خاموش میکند.): دنیس انقلاب کردی ها!
دنیس: به شما میگفتن سیما زاپاتا، ما انقلاب کردیم؟ انقلابِ چی؟ اصلاحاته. (اشاره به برداشتن دیوار و وسعت دادن مغازه)
سیما (میخندد): چه چیزهایی یادته!
علی: زورش به بچهها نرسید.
دنیس: خودم گفتم. بهتر شده که! دوستش داری؟
سیما: ها؟... این هم یه جورشه. (دنیس میرود. سکوت) قراره برم امارات. یه ماه دیگه.
علی (با تعجب): کجا؟
سیما: میخوان یه دفتر تو دوبی بزنن...
علی (مسخره میکند): بزنن؟
سیما: برم؟
سکوت. سیما سرش را کمی روی میز خم میکند و منتظر جواب، زل میزند به علی.
علی: فرّخ چی میگه؟
سیما: فرّخ؟... تو چی میگی؟ (نا امید از جواب علی، سیگاری روشن میکند. زیرلب) تو به فرّخ چه کار داری؟ (سکوت طولانی) چی میگی؟ برم؟ (سکوت. با تأکید) ها؟... برم علی؟
علی (چشمش به ساعت رولکس سیما میافتد): ساعتت را تازه گرفتی؟
علی جواب نمیدهد. سیما از ساکی که کنارش روی صندلی است یک تلفن بیسیم با چند قوطی غذای گربه درمیآورد و میدهد به علی.
سیما: این رو هفتة پیش که رفته بودم دوبی برات گرفتم... اَنسرینگ هم داره. راهش که نمیاندازی، باشه یادگاری!... (علی هیچ واکنشی نشان نمیدهد. سیما بلند میشود و سیگارش را در زیرسیگاری خاموش میکند)... اینها رو هم برای گربهات گرفتم... خداحافظ. (رو به دنیس) دنیس!
سیما میرود. علی همچنان بیرون را نگاه میکند. دنیس با قوری قهوه میآید.
دنیس: رفت؟ کجا رفت؟
علی: رفت دیگه... دیگه رفت.
سکوت. دنیس دلخور مینشیند پشت میز.
دنیس (در حالی که در فنجان علی قهوه میریزد): به قول ادیک، آدام هست خوب، آدام هست بد... تو اصلاً آدام نیست.
علی (با خستگی فنجان را میکشد طرف خودش): میخواست بره، رفت.
دنیس (فنجان را برمیگرداند جلوی خودش ـ چند قاشق شکر در فنجان علی میریزد): تو رو میگم... آدم اگه دید یه جاش میلنگه باید خودش رو عوض کنه. (شروع میکند به هم زدن.)
علی (با تعجب): این مال منه؟
دنیس (فنجان را برمیگرداند جلوی علی): یه بار هم شیرین بخور. نمیمیری که. با شیر. میمیری؟...
علی (نگاهش میکند ـ خونسرد): نه.
علی خیره میماند به فنجان قهوه. حبابهای ریزی که وسطِ فنجان جمع شدهاند، همچنان مثل گردابی کوچک میچرخند. علی بیحوصله انگشت میکشد روی میز و به جای انگشتش که خطی در غبارِ روی میز و خاکسترهای سیگار برجای گذاشته خیره میماند. چند خط دیگر روی میز میکشد و بعد با کف دست، آرام میکشد روی میز و خاکستر سیگار سیما را پاک میکند.
سیما فنجان قهوة علی را در دست میگیرد و تویش را نگاه میکند؛ علی با نعلبکی قهوهاش بازی میکند و سعی میکند جای آن را روی میز تنظیم کند اما حواسش جای دیگری است. سکوت طولانی.
سیما: تو که گربه دوست داری، تو فنجونت ماهی افتاده... ما هم که... (آهی میکشد و ادامه نمیدهد. نگاهی به داخل کافه میاندازد.) اینجا هم دیگه فایدهای نداره ها... نگاه کن چی شده این جا... حیف. (مکث) خیلی وقته؟
علی: نه. (سکوت) مامان چطورن؟
سیما: هست.
سکوت.
علی: اوضاع خوبه؟
سیما: توپ! عالی.
علی (لبخند میزند): جدی؟
سیما: نه به خدا. یه پیشنهاد کار دارم، با حقوق عالی، (سیگاری روشن میکند و دودش را بیرون میدهد) سیگار نمیکشم، قضیهمون هم با فرخ داره جدی میشه، مامان هم کمتر غر میزنه، درازِ بدآلمانی هم آدم شده، کم غر میزنه... همه چیز عالیه. مُردیم از خوشی. (مکث)
علی: چه خوب!
سکوت.
سیما (با اشارة دست توجه دنیس را به خود میخواند ـ به علی): یه فرانسة دیگه میخوری؟
علی: نه.
سیما (به دنیس اشاره میکند که یک قهوه بیاورد ـ فقط با حرکت لبها): دنیس، فرانسه، یکی لطفاً.
دنیس پارچ قهوه را میآورد سر میز. دو فنجان میگذارد جلوی آن دو و هر دو را پر میکند.
سیما (سیگارِ تازهروشنکرده را در زیرسیگاری خاموش میکند.): دنیس انقلاب کردی ها!
دنیس: به شما میگفتن سیما زاپاتا، ما انقلاب کردیم؟ انقلابِ چی؟ اصلاحاته. (اشاره به برداشتن دیوار و وسعت دادن مغازه)
سیما (میخندد): چه چیزهایی یادته!
علی: زورش به بچهها نرسید.
دنیس: خودم گفتم. بهتر شده که! دوستش داری؟
سیما: ها؟... این هم یه جورشه. (دنیس میرود. سکوت) قراره برم امارات. یه ماه دیگه.
علی (با تعجب): کجا؟
سیما: میخوان یه دفتر تو دوبی بزنن...
علی (مسخره میکند): بزنن؟
سیما: برم؟
سکوت. سیما سرش را کمی روی میز خم میکند و منتظر جواب، زل میزند به علی.
علی: فرّخ چی میگه؟
سیما: فرّخ؟... تو چی میگی؟ (نا امید از جواب علی، سیگاری روشن میکند. زیرلب) تو به فرّخ چه کار داری؟ (سکوت طولانی) چی میگی؟ برم؟ (سکوت. با تأکید) ها؟... برم علی؟
علی (چشمش به ساعت رولکس سیما میافتد): ساعتت را تازه گرفتی؟
علی جواب نمیدهد. سیما از ساکی که کنارش روی صندلی است یک تلفن بیسیم با چند قوطی غذای گربه درمیآورد و میدهد به علی.
سیما: این رو هفتة پیش که رفته بودم دوبی برات گرفتم... اَنسرینگ هم داره. راهش که نمیاندازی، باشه یادگاری!... (علی هیچ واکنشی نشان نمیدهد. سیما بلند میشود و سیگارش را در زیرسیگاری خاموش میکند)... اینها رو هم برای گربهات گرفتم... خداحافظ. (رو به دنیس) دنیس!
سیما میرود. علی همچنان بیرون را نگاه میکند. دنیس با قوری قهوه میآید.
دنیس: رفت؟ کجا رفت؟
علی: رفت دیگه... دیگه رفت.
سکوت. دنیس دلخور مینشیند پشت میز.
دنیس (در حالی که در فنجان علی قهوه میریزد): به قول ادیک، آدام هست خوب، آدام هست بد... تو اصلاً آدام نیست.
علی (با خستگی فنجان را میکشد طرف خودش): میخواست بره، رفت.
دنیس (فنجان را برمیگرداند جلوی خودش ـ چند قاشق شکر در فنجان علی میریزد): تو رو میگم... آدم اگه دید یه جاش میلنگه باید خودش رو عوض کنه. (شروع میکند به هم زدن.)
علی (با تعجب): این مال منه؟
دنیس (فنجان را برمیگرداند جلوی علی): یه بار هم شیرین بخور. نمیمیری که. با شیر. میمیری؟...
علی (نگاهش میکند ـ خونسرد): نه.
علی خیره میماند به فنجان قهوه. حبابهای ریزی که وسطِ فنجان جمع شدهاند، همچنان مثل گردابی کوچک میچرخند. علی بیحوصله انگشت میکشد روی میز و به جای انگشتش که خطی در غبارِ روی میز و خاکسترهای سیگار برجای گذاشته خیره میماند. چند خط دیگر روی میز میکشد و بعد با کف دست، آرام میکشد روی میز و خاکستر سیگار سیما را پاک میکند.