29 . 1 . 92
قرینه ی جالبی ساخته!!
کتابم رو بستم.به خداحافطی ها و تبریک ها جواب دادم.کلاس خالی شد.کوله ام رو برداشتم و بیرون زدم.
باد در صورتم میخورد.بی اختیار سرم رو بالا کردم تا ماه رو پیدا کنم.هلالی هلالی بود.
- لعنتی!
فقط من ،خانمی جوان و دختری 10-11 ساله اینجا مانده ایم.
خانم جوان انگار نگران چیزی باشد دستش را روی پایش میکوبد.هر چند ثانیه یک بار راست و چپ رو نگاه میکنه و نفس عمیق میکشه.
دختر با آرامش وحشتناکی ایستاده و فقط رو به رویش را نگاه میکند.
چند بار پلک میزنم تا ذهنم دست از این دو نفر بکشد.
باز به ماه نگاه میکنم.
گوشی رو در میارم و شماره رو میگیرم.
-سلام!
= سلام،چطوری؟؟
-مرسی ممنون.تو خوبی؟
=تولدت مبارک..
-متشکر!
=میخواستم ببینمت بت بگم و یه...که نیومدی...
-نشد!مجبور بودم..میخواستم بگم...
=چی؟؟
-هیچی هفته ی دیگه میبینمت.
=آره!بعد یک ماه..
-یاس؟
=بله؟؟
-کاری نداری؟
=نه.تولدت مبارک.
-ممنون
=خداحافظ
-خداحافظ
باز به ماه نگاه میکنم.
«حرفم یادم رفت » جمله صد بار در ذهنم جیغ میکشد.
زیر لب گفتم : خفه شو!
زن جوان با نگاهی غضبناک رو به من برگشت. لبخند بی معنایی تحویلش دادم.گوشی اش را ناشیانه از جیبش بیرون کشید. چند لحظه ای نگاهم کرد و صدای موسبقی اش بالا رفت.
چهار مضراب ِ..یادم نمی آمد کدام بود!!
زن با قدم های شمرده راه افتاد.
-میشه خیلی دور نشید؟؟
=فکر نمیکردم کسی سنتور ..شما منتطر کسی هستید؟؟
سعی کردم یادم بیاد که چرا اینجا منتظر ایستادم.
-نه!خودم برمیگردم خونه..
از کیفش سیگاری در آورد.روشنش کرد. روبه من گرفت.
-ممنون.نمیکشم..
سیگار را گوشه ی لبش گذاشت اما یک پک هم نزد.
گوشی مثل چند دقیقه پیش لرزید.نگاه کردم.
=زمان داره منو نابود میکنه.
یاد ساعت افتادم...8:30.راه افتادم.
=شما از این طرف میرید؟؟
-خیلی فرقی نداره!
=همراهتون تا یه جایی میام.
راه افتاد و خلاف جهت من از کوچه بیرون رفت!
بی هدف راه افتادم.یادم نیست به کدام طرف. فرقی هم نمیکرد...
صدا فقط جیغ میکشید :« باز حرفت یادت رفت؟؟ »
خوب بود لطفا به این وبلاگ هم سر بزنید.www.dehghanshdkami.loxblog.com.نظر یادتون نره.