می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

دلیل بودن

دلیل بودنم اینه که بودن با تو شیرینه
چشام درگیره چشماته ، چشات مارو نمیبینه
ببین حال دلم خوش نیست یه چیزی بی تو کم دارم
نه میتونم بگم باشی نه از تو چشم بردارم
همیشه تا تو یک لحظه است که قدرش رو نمیدونم
نمی تونم بگم حتی دچار وهم و هزیونم
که با تو زیر یک سقفم ، نمیفهمم چه جوری بت بفهمونم
که دوست دارم ای رویای به رحمم
می خوای باور کنی یا نه می خوام باور کنی هستی
یه جورایی تو رویای هم این که دل به من بستی
بزار این مهر دیوونه بمونه روی پیشونیم
بزار باور کنه دنیا من و تو توی زندونیم
دیگه خسته تر از اونم بگم تنهام و می تونم
نه عشقم من کم آوردم سر از پامو نمیدونم
می خوام فکر کنی بچم بهانه گیرمو لجباز
تو این پایانه بی رویا خیالت باشه یک آغاز
همیشه تا تو یک لحظه است که قدرش رو نمیدونم
نمی تونم بگم حتی دچار وهم و هزیونم
که با تو زیر یک سقفم ، نمیفهمم چه جوری بت بفهمونم
که دوست دارم ای رویای به رحمم

226

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چای...

 

نشستم روی صندلی میزی که جای چهار نفر بود! نه یک نفر!
یک شکلات داغ غلیظ سفارش دادم و به توهم عجیبم از صدای باران گوش دادم. موسیقی کافه "تو ای پری کجایی" بود. شروع کردم به خواندن. بیخیال نگاه سنگین پسرهای پشت سرم. راستی چرا همه پسرند؟ ساعت کافه 11:40 دقیقه بود. سه شنبه 12... مگر امروز پنج شنبه نیست؟مگر امروز 12 بهمن نیست؟ پس چرا این ساعت قدیمی... نکند زمان از ساعت جلو افتاده؟ فکر میکنم به صندلی خالی روبه رویم و طعم وحشتناک تنهایی که با شکلات داغ جرعه جرعه مینوشم...
نه! تنها که نه! زمزمه ی آهنگ بود... قاب عکس فرهاد روبه رویم بود و یک صندلی خالی بی تو! من بی تو! مگر میشود؟! پارادوکس است یا اغراق؟! شکلات داغ را روی میز میگذارم. پول را روی پیشخوان میگذارم. در را باز میکنم و با سرعت نور از کافه رادیو دور می شوم. به طرف شهر خسته... تاکسی های درمانده... کرایه های لعنتی... خیابان های خیس... اتوبوس های زرد خالی... کوچه ی وحشتناک تاریک نزدیک خانه... اتاق سرد... رو تختی چروک... نفس های ناتمام... تقلاهای بی بهانه... سرما سرما سرما... میدانی چقدر دست های من سرد است این روز ها؟

از یه دوست هنرمند...

224

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Once upon a December-anastazia


Dancing bears
Painted wings
Things I almost remember,
And a song someone sings
once upon a December

Someone holds me safe and warm,
horses prance through a silver storm,
Figures dancing gracefully,
across my memory,

(singing aaaaa with the melody)

Someone holds me safe and warm,
horses prance through a silver storm,
Figures dancing gracefully,
across my memory,

Far away, long ago
things I yearn to remember
and a song someone sings
Once upon a December

And a song someone sings
Once upon a December 

222

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

221

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

218

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

217

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واژه های باران

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
 مثل آسمانی که امشب می بارد....
 و اینک باران
 بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
 و چشمانم را نوازش می دهد
 تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم 

حاله همه ی ما خوب است...

سلام! 


حال همه‌ی ما خوب است 


ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 


که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 


با این همه عمری اگر باقی بود 


طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 


که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 


نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 


تا یادم نرفته است بنویسم 


حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 


می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 


اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 


ببین انعکاس تبسم رویا 


شبیه شمایل شقایق نیست! 


راستی خبرت بدهم 


خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

 

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند! 


بی‌پرده بگویمت 


چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 


فردا را به فال نیک خواهم گرفت 


دارد همین لحظه 


یک فوج کبوتر سپید 


از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

 

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 


یادت می‌آید رفته بودی

 

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


نه ری‌را جان 


نامه‌ام باید کوتاه باشد 


ساده باشد 


بی حرفی از ابهام و آینه،

 

از نو برایت می‌نویسم 


حال همه‌ی ما خوب است 


اما تو باور نکن!


یاد خسرو شکیبایی عزیز گرامی...:'(

214

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

213

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

212

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چیز هایی هست که نمی دانی...

دست سیما با دسته‌کلیدش که یک عروسک گربه از آن آویزان است بازی می‌کند. علی و سیما پشت میزی در کافۀ دنیس نشسته‌اند و فنجان‌های نیم‌خوردۀ قهوه جلوشان است. از دکوراسیون قدیمی ‌و میز و صندلی‌های لهستانیِ کافه اثری دیده نمی‌شود. همه چیز به سبک پیتزافروشی‌ها چیده شده و رنگ‌های قهوه‌ای و خاکستری که پیش‌تر در کافه دیده بودیم جای خود را به رنگ‌های زرد و قرمز خوشرنگ داده. 
سیما فنجان قهوة علی را در دست می‌گیرد و تویش را نگاه می‌کند؛ علی با نعلبکی قهوه‌اش بازی می‌کند و سعی می‌کند جای آن را روی میز تنظیم کند اما حواسش جای دیگری است. سکوت طولانی. 

سیما: تو که گربه دوست داری، تو فنجونت ماهی افتاده... ما هم که... (آهی می‌کشد و ادامه نمی‌دهد. نگاهی به داخل کافه می‌اندازد.) اینجا هم دیگه فایده‌ای نداره ها... نگاه کن چی شده این جا... حیف. (مکث) خیلی وقته؟
علی: نه. (سکوت) مامان چطورن؟
سیما: هست.

سکوت.

علی: اوضاع خوبه؟
سیما: توپ! عالی.
علی (لبخند می‌زند): جدی؟
سیما: نه به خدا. یه پیشنهاد کار دارم، با حقوق عالی، (سیگاری روشن می‌کند و دودش را بیرون می‌دهد) سیگار نمی‌کشم، قضیه‌مون هم با فرخ داره جدی می‌شه، مامان هم کمتر غر می‌زنه، درازِ بدآلمانی هم آدم شده، کم غر می‌زنه... همه چیز عالیه. مُردیم از خوشی. (مکث)
علی: چه خوب!

سکوت.

سیما (با اشارة دست توجه دنیس را به خود می‌خواند ـ به علی): یه فرانسة دیگه می‌خوری؟
علی: نه.
سیما (به دنیس اشاره می‌کند که یک قهوه بیاورد ـ فقط با حرکت لب‌ها): دنیس، فرانسه، یکی لطفاً.

دنیس پارچ قهوه را می‌آورد سر میز. دو فنجان می‌گذارد جلوی آن دو و هر دو را پر می‌کند.

سیما (سیگارِ تازه‌روشن‌کرده را در زیرسیگاری خاموش می‌کند.): دنیس انقلاب کردی ها!
دنیس: به شما می‌گفتن سیما زاپاتا، ما انقلاب کردیم؟ انقلابِ چی؟ اصلاحاته. (اشاره به برداشتن دیوار و وسعت دادن مغازه)
سیما (می‌خندد): چه چیزهایی یادته!
علی: زورش به بچه‌ها نرسید.
دنیس: خودم گفتم. بهتر شده که! دوستش داری؟ 
سیما: ها؟... این هم یه جورشه. (دنیس می‌رود. سکوت) قراره برم امارات. یه ماه دیگه.
علی (با تعجب): کجا؟
سیما: می‌خوان یه دفتر تو دوبی بزنن... 
علی (مسخره می‌کند): بزنن؟
سیما: برم؟

سکوت. سیما سرش را کمی روی میز خم می‌کند و منتظر جواب، زل می‌زند به علی.

علی: فرّخ چی می‌گه؟
سیما: فرّخ؟... تو چی می‌گی؟ (نا امید از جواب علی، سیگاری روشن می‌کند. زیرلب) تو به فرّخ چه کار داری؟ (سکوت طولانی) چی می‌گی؟ برم؟ (سکوت. با تأکید) ها؟... برم علی؟
علی (چشمش به ساعت رولکس سیما می‌افتد): ساعتت را تازه گرفتی؟

علی جواب نمی‌دهد. سیما از ساکی که کنارش روی صندلی است یک تلفن بی‌سیم با چند قوطی غذای گربه درمی‌آورد و می‌دهد به علی.

سیما: این رو هفتة پیش که رفته بودم دوبی برات گرفتم... اَنسرینگ هم داره. راهش که نمی‌اندازی، باشه یادگاری!... (علی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. سیما بلند می‌شود و سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می‌کند)... این‌ها رو هم برای گربه‌ات گرفتم... خداحافظ. (رو به دنیس) دنیس!

سیما می‌رود. علی همچنان بیرون را نگاه می‌کند. دنیس با قوری قهوه می‌آید.

دنیس: رفت؟ کجا رفت؟ 
علی: رفت دیگه... دیگه رفت.

سکوت. دنیس دلخور می‌نشیند پشت میز.

دنیس (در حالی که در فنجان علی قهوه می‌ریزد): به قول ادیک، آدام هست خوب، آدام هست بد... تو اصلاً آدام نیست. 
علی (با خستگی فنجان را می‌کشد طرف خودش): می‌خواست بره، رفت.
دنیس (فنجان را برمی‌گرداند جلوی خودش ـ چند قاشق شکر در فنجان علی می‌ریزد): تو رو می‌گم... آدم اگه دید یه جاش می‌لنگه باید خودش رو عوض کنه. (شروع می‌کند به هم زدن.)
علی (با تعجب): این مال منه؟ 
دنیس (فنجان را برمی‌گرداند جلوی علی): یه بار هم شیرین بخور. نمی‌میری که. با شیر. می‌میری؟...
علی (نگاهش می‌کند ـ خونسرد): نه.

علی خیره می‌ماند به فنجان قهوه. حباب‌های ریزی که وسطِ فنجان جمع شده‌اند، همچنان مثل گردابی کوچک می‌چرخند. علی بی‌حوصله انگشت می‌کشد روی میز و به جای انگشتش که خطی در غبارِ روی میز و خاکسترهای سیگار برجای گذاشته خیره می‌ماند. چند خط دیگر روی میز می‌کشد و بعد با کف دست، آرام می‌کشد روی میز و خاکستر سیگار سیما را پاک می‌کند.
Photo: ‎عصر‌ـ داخلی ـ کافة دنیس
دست سیما با دسته‌کلیدش که یک عروسک گربه از آن آویزان است بازی می‌کند. علی و سیما پشت میزی در کافۀ دنیس نشسته‌اند و فنجان‌های نیم‌خوردۀ قهوه جلوشان است. از دکوراسیون قدیمی ‌و میز و صندلی‌های لهستانیِ کافه اثری دیده نمی‌شود. همه چیز به سبک پیتزافروشی‌ها چیده شده و رنگ‌های قهوه‌ای و خاکستری که پیش‌تر در کافه دیده بودیم جای خود را به رنگ‌های زرد و قرمز خوشرنگ داده. 
سیما فنجان قهوة علی را در دست می‌گیرد و تویش را نگاه می‌کند؛ علی با نعلبکی قهوه‌اش بازی می‌کند و سعی می‌کند جای آن را روی میز تنظیم کند اما حواسش جای دیگری است. سکوت طولانی. 

سیما: تو که گربه دوست داری، تو فنجونت ماهی افتاده... ما هم که... (آهی می‌کشد و ادامه نمی‌دهد. نگاهی به داخل کافه می‌اندازد.) اینجا هم دیگه فایده‌ای نداره ها... نگاه کن چی شده این جا... حیف. (مکث) خیلی وقته؟
	علی: نه. (سکوت) مامان چطورن؟
	سیما: هست.

سکوت.

	علی: اوضاع خوبه؟
	سیما: توپ! عالی.
	علی (لبخند می‌زند): جدی؟
سیما: نه به خدا. یه پیشنهاد کار دارم، با حقوق عالی، (سیگاری روشن می‌کند و دودش را بیرون می‌دهد) سیگار نمی‌کشم، قضیه‌مون هم با فرخ داره جدی می‌شه، مامان هم کمتر غر می‌زنه، درازِ بدآلمانی هم آدم شده، کم غر می‌زنه... همه چیز عالیه. مُردیم از خوشی. (مکث)
	علی: چه خوب!

سکوت.

	سیما (با اشارة دست توجه دنیس را به خود می‌خواند ـ به علی): یه فرانسة دیگه  	می‌خوری؟
	علی: نه.
	سیما (به دنیس اشاره می‌کند که یک قهوه بیاورد ـ فقط با حرکت لب‌ها): 	دنیس، فرانسه، یکی لطفاً.

دنیس پارچ قهوه را می‌آورد سر میز. دو فنجان می‌گذارد جلوی آن دو و هر دو را پر می‌کند.

	سیما (سیگارِ تازه‌روشن‌کرده را در زیرسیگاری خاموش می‌کند.): دنیس انقلاب کردی ها!
دنیس: به شما می‌گفتن سیما زاپاتا، ما انقلاب کردیم؟ انقلابِ چی؟ اصلاحاته. (اشاره به برداشتن دیوار و وسعت دادن مغازه)
	سیما (می‌خندد): چه چیزهایی یادته!
	علی: زورش به بچه‌ها نرسید.
	دنیس: خودم گفتم. بهتر شده که! دوستش داری؟ 
	سیما: ها؟... این هم یه جورشه. (دنیس می‌رود. سکوت) قراره برم امارات. یه ماه دیگه.
	علی (با تعجب): کجا؟
	سیما: می‌خوان یه دفتر تو دوبی بزنن... 
	علی (مسخره می‌کند): بزنن؟
	سیما: برم؟

سکوت. سیما سرش را کمی روی میز خم می‌کند و منتظر جواب، زل می‌زند به علی.

	علی: فرّخ چی می‌گه؟
سیما: فرّخ؟... تو چی می‌گی؟ (نا امید از جواب علی، سیگاری روشن می‌کند. زیرلب) تو به فرّخ چه کار داری؟ (سکوت طولانی) چی می‌گی؟ برم؟ (سکوت. با تأکید) ها؟... برم علی؟
	علی (چشمش به ساعت رولکس سیما می‌افتد): ساعتت را تازه گرفتی؟

علی جواب نمی‌دهد. سیما از ساکی که کنارش روی صندلی است یک تلفن بی‌سیم با چند قوطی غذای گربه درمی‌آورد و می‌دهد به علی.

سیما: این رو هفتة پیش که رفته بودم دوبی برات گرفتم... اَنسرینگ هم داره. راهش که نمی‌اندازی، باشه یادگاری!... (علی هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. سیما بلند می‌شود و سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می‌کند)... این‌ها رو هم برای گربه‌ات گرفتم... خداحافظ. (رو به دنیس) دنیس!

سیما می‌رود. علی همچنان بیرون را نگاه می‌کند. دنیس با قوری قهوه می‌آید.

	دنیس: رفت؟ کجا رفت؟ 
	علی: رفت دیگه... دیگه رفت.

سکوت. دنیس دلخور می‌نشیند پشت میز.

دنیس (در حالی که در فنجان علی قهوه می‌ریزد): به قول ادیک، آدام هست خوب، آدام هست بد... تو اصلاً آدام نیست. 
	علی (با خستگی فنجان را می‌کشد طرف خودش): می‌خواست بره، رفت.
دنیس (فنجان را برمی‌گرداند جلوی خودش ـ چند قاشق شکر در فنجان علی می‌ریزد): تو رو می‌گم... آدم اگه دید یه جاش می‌لنگه باید خودش رو عوض کنه. (شروع می‌کند به هم زدن.)
	علی (با تعجب): این مال منه؟  
دنیس (فنجان را برمی‌گرداند جلوی علی): یه بار هم شیرین بخور. نمی‌میری که. با شیر. می‌میری؟...
	علی (نگاهش می‌کند ـ خونسرد): نه.

علی خیره می‌ماند به فنجان قهوه. حباب‌های ریزی که وسطِ فنجان جمع شده‌اند، همچنان مثل گردابی کوچک می‌چرخند. علی بی‌حوصله انگشت می‌کشد روی میز و به جای انگشتش که خطی در غبارِ روی میز و خاکسترهای سیگار برجای گذاشته خیره می‌ماند. چند خط دیگر روی میز می‌کشد و بعد با کف دست، آرام می‌کشد روی میز و خاکستر سیگار سیما را پاک می‌کند.‎

تاب تاب عباسی

تاب تاب عباسی


از هیمالیا تا انتـــــــهای دره ی مرگ

تاب می خورم با رقص گیسوانت

می خواهم برایت کمی لبخند بیآورم...

انگار باز هم خدا

در سایه ی یک درخت

دارد برای یاسمن سیب پوست می کند

تو..

تو....

                  "    بپا    منو      نندازی       "


          


...

 

 

نه از خودم فرار کرده ام

نه از شما
 

به جستجوی کسی رفته ام که

"مثل هیچ کس نیست"

نگران نباشید 

یا با او 

باز میگردم 

یا او 

بازم میگرداند 

تا مثل شما زندگی کنم...

 

208

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.