می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

می نویسم که یادم نره!

Things it yearns to remember

سیزده روز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نفرین شده ام...

رفیق ، دوست ، مالک ، محبوب ، او ... هرچی که هستی.. دارم سرسام میگیرم !

عزیز من ! تو که خودت رو، الااقل خودت رو، میشناختی پس چرا منو به این راه کشوندی؟؟

اینقدر شبیه تو شدم که خودم رو گم کردم!

لعنت..

همه جا هستی.. توی کتابام.. لای آهنگام.. حتی بین پرده های تار مامان!!!

من گناهم چی بود؟؟

گناه من گذشته ی بهم ریخته ی آدم های دور و برم بود که من رو هم به اینجا کشوند؟؟

گناه من این نگاهمه که هنوز که هنوزه تنها سلاح منه ؟؟ اون هم چه سلاح نفرین شده ای!!

گناهم گیر کردن توی این جهنمه؟؟ گناهم چیه که همه باید ره گذر باشن ؟؟

گناهم چیه که « تو» باید سر راهم قرار میگرفتی ؟؟

حرف !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

افکار!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جیغ ها

با قدم های سنگین از پله ها پایین می آیم.پایم میلغزد شاید هم چون چشمانم سیاهی میرود ...خیلی هم مهم نیست.

آمده ام بیرون که صدای دف و تار بر ذهنم چنگ نیندازند.

صدای در مرا از منجلاب افکارم بیرون کشید. دستم را روی کلید فشار داده بودم و در با همان خشونت همیشگی باز شده بود.نور زرد چراغش میگفت : زود تصمیم بگیر.

بیرون میزنم.از پیچ کوچه میگذرم. آسمان بلا تکلیف است.اگر چند لحظه دل به دلش دهی نمیفهمی این  سرخی بعد از سحر است یا دم غروب ...هرچه هست دلم را از جا میکند.

آبشار طلایی ها لب دیوار نشسته اند و خودنمایی میکنند.

از مژگان بنفشه حسرت چکه میکند ولی دم نمیزند.

زمین سنگفرش است و صدای پایم را بیشتر به دیوار میکوبد.دیوار هم که دست بردار نیست. کنارم قد میکشد و صدا را روی سرم میریزد.

صدای ترمز ماشینی از پشت سرم تداعی جیغ های آینه میشود.بوقش ذهنم را خراش میدهد.با چشمانی قرمز و برافروخته به طرفش برگشتم. داننده سرش را از پنجره بیرون آورده و فریاد میکشد. آنقدر در سرم صدای جیغ می آید که صدای نا مفهومش به گوشم نمیرسد.

راهم را می روم. آسمان از نور دل میکند. حجمی از هوا دنبالم میکند. از جلوی شربت خانه ی محبوبم میگذرم.صدای ناقوس کلیسا اوج می گیرد. بسیاری از آنها که سر بر شانه ی هم گذاشته اند و دو نفری راه می روند  ، می ایستند . از وجودشان شوق میدمد.

جلوی کلیسا ، جایی که از چشم غره های دیوار در امانی ، حوضی  قرار دارد . میانش  مجسمه ی مردی پاکیست با کتاب و صلیب.

کنار حوض  ، روی زمین ،  مینشینم.

امان از این گوشی موبایل!!

جواب میدهم.

برایم می خواند :

**نیمه شب بود و هوا ساکت و سرد

تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود

تازه زندان من از پرتوی پر الهامش

(کز پس پنجره ای میله نشان میتابید )

سایه روشن شده بود.

وآن پرستو که چنان گمشده ای داشت ؛ هنوز

همچنان در طلبش غمزده بود.

ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی

با سر انگشت مرا داد نشان

کین همان است . همان گمشده ی بی سامان

که در این دخمه ی غمگین  سیاه

 کاهدش  جان و تن و همت و هوش

می شود سرد و خموش **

باز جیغ ها در گوشم می پیچند.

+ ماه رو دیدی؟؟اینجا معرکس!

- دیدم . کامل هست اما حالش چندان خوب نیست.

+ دنیا که قشنگ بود! چی شد پس ؟

- نمیدونم!

+ واقعن نمیدونی ؟؟

جوابش را ندادم . دیگر صدایش هم نمی آمد.

روی اسکرین گوشی  لبخندی با قلب تپنده ای ظاهر شد. نوشته بود :

«هجوم واژه ها را هنگام لمس تنهایی ماه ، در این هوای خفه ی نا امیدی انکار نمیتوان کرد. سیر تکامل این جسم خمیده هر زبانی را شاعر میکند »

شعری برایش فرستادم..

بلند شدم . دیگر به لرزش میان انگشتانم کاری نداشتم. فقط به راهم ادامه دادم و به آدم هایی نگاه کردم که تا جیغ ها را شنیدند راه آهنگری پیش گرفتند و سرب داغ در گوش هاشان ریختند...همین!!

 

**فراموشی مهدی اخوان ثالث **

اردیبهشت

خبری نیست..
منم و بی خیالی ابرهایی،
که با تو و بی تو سرگردانند
وقتی تمام اتفاقات خوب
در حوالی گیسوان من می افتد؛
گاهی که نسیم می وزد
مثل دو سال پیش
مثل یک ساعت بعد
خدا را چه دیدی؟
ابلهی در این شعر زندگی می کند،
که هنوز به معجزه ایمان دارد

نگو که حق اعتراض ندارم
بغض که می توانم بکنم
وقتی کسی در کوچه نیست
و رد پایی حتی..
سایه ام را لگد نمی کند

اردیبهشت
قرار است بیاید،
چه گلی به موهایم بزند
چه غلطی بکند برای بی سر وسامانی ام
وقتی تو نیستی

بغض که می توانم بکنم...

 

نیلوفر لاری پور

 

306

فروردین هم تمام شد!!

اردیبهشت که بیاید روی دیدنش را نخواهم داشت!!

قولی که داده بودم باز هم ماند برای اردیبهشت امسال...من فقط دیگه قول نمیدهم!!

ادامه مطلب ...

یادم رفت!!

29 . 1 . 92


قرینه ی جالبی ساخته!!


ادامه مطلب ...

: )

طراحیا رو!...خیس شدن...

...حالا فهمیدم چرا وقتی خوابم برده بود اون لیوانو گذاشت کنارم...

چه ایده ی احمقانه ای!

میدونستم!وباز هم جرات کردم ...

نقاشی؟...نقاشی فقط نقاشی نیس!

مهم حس کسیه که اونو کشیده!

حالا میفهمم چرا یه نقاشی رو انقدر سخت میگیرم...!

چون نباید ترسید از برداشت دیگران...،ومن...؟

وقتی هنوز خطوط کمرنگ طرح رو نکشیدم...دارم به برداشتهای قا بهای مختلف دورم فکر میکنم!

قابهایی که فقط قاب اند...!وکمترین چیزی از من ونقاشیم نمیدون...وباز شروع میکنن به...

...

برای من واقعن سخته...پاک کردن خاطره...وقتی به چشم خاطره نگاه نمیکردم...و...فقط زندگی میکردم...شاید عادی تر از عادی!

تویی که چیزی از اون نقاشی نفهمیدی...!خبر داری اون نقاشی خاکستر شد...؟

و آب برد اون خاکستر رو...؟

آره با توام که نمیفهمی چه ها کردی...

16 سالگیت هم تمام شد...

-حوا-

پ.ن:تاریخ باید 29/فروردین باشه!...

 

''می "

جعبه ی مشکی را از کمد بیرون کشید.روی تخت گذاشتش.دستش برای باز کردن فقل ها هم میلرزید.جعبه را باز کرد..

-چقدر دلربا  شدی بین این مخمل قرمز!

دستش را روی سیم ها کشید

-چی شد که نوای تو رو از دست دادم؟؟

ساز را بلندکرد روی میز گذاشت.مضراب ها..

-چه بوی لطیفی داره..

نفس غمیقی کشید.کتاب را ورق زد.لای تصنیف ها هم این بو می آمد..

شور ها ، چهار مضراب ها..

صدای سه تار در عمق فضا میرفت.

مضراب را بلند کرد

«می»..رعشه ای به تن دیوار افتاد.

سه تار از نفس افتاد.

«می » لای مخمل چرخید..

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی..مــــــــــــی..می

سیم تاب نیاورد.پاره شد.

مــــی ! می ِ زرد..از «می » دست نمیکشید.

مـــــــــــی ..می ِبالا..می ِ پشت خرک ..می زرد..

صدای سه تار روی «می » جان گرفت.صدای تار..حتی دف هم  می ِ نداشته اش را مینواخت!!

با بغض فریاد کشید :

-بس کنید!تو رو به خدا بسه!بذارید صداشو بشنوم..صدام کرده!میخواد باهام حرف بزنه..

ولی خانه خالی بود!نه تاری..نه سه تاری..

تند تند صفحه ها را رد کرد..

انگار نت ها گوشه ای تاریک از ذهنش مرده بودند.فقط «می» بود که مینواخت.مضراب ها را انداخت.سرش را روی سنتور گذاشت.تن خاک گرفته اش را شست..

 

راست میگویند دیوانه است!نمیدانم چرا باور نکرده بودم..رهایش کردم به حال خودش..انگار دلش یک دل سیر گریه میخواست..

فرشته امروز اومد!!

من میدونستم!

نه ماه بود میدونستم.از لحظه ای که شنیدم یه فرشته توی راهه ، میدونستم این روزا بارونیه.میدونستم وقتی فرشته بیاد ، غم واسه ی من تموم میشه

فرشته ی من!

میدونم تو هم یه روزی پری میشی..ولی تو کاره نیمه تموم آسمون رو تموم کردی.تو چیزی که درونم کشته بودم ،  برگردوندی

عشق!

این عشق با اونی که مرده بود فرق داره!!این جادویی ِ

آره!غافلگیرم کرد.با تو موافقم.عشق معجزست.آوید عاشق شده!!

آسمون که به قولش عمل کنه یعنی من میتونم از ته دل بخندم و از شادی گریه کنم!

این بارون فقط یه چیز رو تکرار میکنه:

به آسمون شک کن

به زمین شک کن

به عاشقی یاس باغچه هم شک کن

به حسادت خودت به پروانه

به خودت،وجودت،حضورت...

ولی به عشق فقط و فقط باور داشته باش

منم باور دارم!

گفته بودم که من هنوز به بارون و فرشته امیدوارم

:)


**فرشته اومد!همون لحظه که به دنیا اومد بارون گرفت..

از فرشته ها هم خوشگل تر بود

مادر شدن هم معجزست!اینو توی نگاهت دیدم عزیزم..

نام من..

-     بوی مهربانی می آید!

در مسیر باد ایستاده ای نه؟؟

-     تو با من موافقی نه؟

مهربانی جادوست!

مهربانی رو بدون باد هم میتوان یافت.

توی خیابون زیر بارون،توی آسمون،روی کاغذ،توی خواب

-     نمیدونم!

وقتی کسی آوید صدام نکنه ، مگه فرقی داره؟؟

تو چی؟تو با من موافقی؟

-     بی هیچ صدایی..

-     بخواب!بخواب تا صدای نفست اتاق رو پر کنه.تا آرامش از راه برسه.

-     اتاق؟؟

اتاق بی دیوار دیده بودی؟

-     دیوار ها از تب من فروریخت. میخواستم بپرسم..که قلم بی تاب شد و تب کردم

هیچ میدانی دیوار هام روی صدای نفست کوک شده؟

لحظه های آن روز که روی تختم خوابت برده بود ، مثل رنگ بنفش روی دیوار پاشیده!

-     هنوز هم دستت توی دستای من آتیش میگیره؟؟

-     نگفته بودم؟

نگفته بودم دغدغه ی نبودنت ذوبم کرد؟

ملافه ی سفیدم بوی موهات رو گرفته بود

-     بوی شبوهای روی میز بود!

-     تقصیر گردن من نیست. پیچک وحشی حلقه حلقه دور خاطراتم پیچیده!

شاید بوی یاس بود!نبود؟

-     بوی بارون رو میشنوی؟

بلند شو پنجره رو باز کن

-     پنجره که باز بشه ، باد لای موهات می چرخه و روی زمین پخش میشه..بارون روی شونه هات میشینه..پنجره رو باز کنم میخوابی؟

-     این بار که گم شدم ، در خانه ها رو نکوب! نپرس که اینجام یا نه

-     دیدی؟؟دیدی ساعت ایستاد تا ریه هام پر از این لحظه بشه؟

-     خسته شدی نه؟

این همه دشت سبز ، این همه شکوفه ی گیلاس ، رز وحشی..

این یاس بنفش چشم رو نمیزنه؟

-     آینه رو دیدی؟

رد سر انگشتات رو جا گذاشته ای

اگه نمیخوابی ، بخند تا موج صدات شیشه ها رو به لرزش ابدی بندازه.

برای آن روز که گم میشی میخوام!

-     من گم شده یا نشده..

وقتی کسی تو رو به نام نخونه مگه فرقی هم میکنه؟؟


 برای تو که صدای نفست در آن تابستان هنوز در گوشم است..

دلم گفت!!

وای اگر بیاد باران ببارد ، اگر امواج دریا مرا باخود ببرد ، اگر به یاد بیاورم که هزار سال پیش روحی بارانی داشتم..اگر خدا بخواهد ، باران و دریا در همین نزدیکی است..

کنار آن ها ،وقتی خورشید سر بزند ، به این یقین میرسی که دلت هرگز دروغ نمیگوید..

ادامه مطلب ...

غریبه

بعد از عشق و خیال ، این بار غریبه را کشتم!!

برای بار سوم اعتراف میکنم که من قاتل هستم..

قصاص کنید.

آدمی (!!)که از جسد تیر باران شده ام بلند میشود،بال های قوی تری برای پر کشیدن داره.

ادامه مطلب ...

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ارغوان-ابتهاج

ارغوان


شاخه ی هم خون جدا مانده ی من


آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟


آفتابی ست هوا ٬


یا گرفته ست هنوز ؟


من درین گوشه


که از دنیا بیرون ست ٬


آسمانی به سرم نیست


از بهاران خبرم نیست


آنچه میبینم


دیوار است


آه


این سخت سیاه


آنچنان نزدیک ست


که چو بر می کشم از سینه نفس


نفسم را بر می گرداند


ره چنان بسته


که پرواز نگه


در همین یک قدمی می ماند


کور سویی ز چراغی رنجور


قصه پرداز شب ظلمانی ست


نفسم میگیرد


که هوا هم اینجا زندانی ست


هر چه با من اینجا ست


رنگ رخ باخته است


آفتابی هرگز


گوشه ی چشمی هم


بر فراموشی این دخمه نیانداخته است


اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده


کز دم سردش هر شمعی خاموش شده


یاد رنگینی در خاطر من


گریه می انگیزد


ارغوانم آنجاست


ارغوانم تنهاست


ارغوانم دارد می گرید


چون دل من که چنین خون آلود


هر دم از دیده فرو میریزد


ارغوان


این چه رازیست که هر بار بهار ٬


با عزای دل ما می آید ؟


که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟


اینچنین بر جگر سوختگان


داغ بر داغ می افزاید


ارغوان پنجه ی خونین زمین


دامن صبح بگیر


وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس


کی برین دره غم می گذرند ؟


ارغوان


خوشه ی خون


بامدادان که کبوترها


بر لب پنجره ی باز سحر


غلغله می آغازند


جان گلرنگ مرا


بر سر دست بگیر


به تماشا گه پرواز ببر


آه بشتاب


که هم پروازان


نگران غم هم پروازند


ارغوان


بیرق گلگون بهار


تو بر افراشته باش


شعر خون بار منی


یاد رنگین رفیقانم را


بر زبان داشته باش


تو بخوان نغمه نا خوانده ی من


ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من ......

 

khub

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

92/1/20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﺹ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.